يک شنبه 5 مرداد 1404

داغ ۴۰ روزه

  تاريخ:چهارم مرداد 1404 ساعت 10:58   |     کد : 326583   |     مشاهده: 32
خیلی از آنهایی که از کنار سنگ قبر کودکی می‌گذرند می‌ایستند، بوسه‌ای می‌زنند، فاتحه‌ای می‌خوانند و می‌روند بسیاری از خانواده‌ها که عزیزی زیر خاک دارند اما داغشان هنوز به ۴۰ روز هم نرسیده، به جمع خانواده‌های داغدار پیوسته‌اند.

به گزارش ایسنا، روزنامه شرق نوشت، ۴۰ روز از داغشان گذشته. داغداران کمی آرام گرفته‌اند؛ این را می‌توان از حالشان بر سر قبرها فهمید. دیگر مانند روزهای اول شیون نمی‌کنند و از رنج فقدان فریاد نمی‌زنند. هرچند رنج از دست دادن را تا همیشه با خود همراه خواهند داشت. ۴۰ روز قبل عزیزانشان را بدرقه این خاک کردند. بسیاری از آنها چند روز انتظار کشیدند تا از بین ویرانی‌ خانه‌ها اثری از اجساد پیدا شود؛ تکه‌ای از دست، پا یا بدن عزیزشان برای مطابقت‌دادن با آزمایش دی‌ان‌ای. جمعه سوم مردادماه درست ۴۰ روز بعد از اولین موشک‌باران تهران، قطعه ۴۲ مزار شهدای بهشت زهرا پر از آدم است. نه‌فقط آنها که عزیز از دست داده‌اند، خیلی‌ها برای همدردی آمده‌اند؛ همدردی برای سوگ ۴۰روزه. رهگذرها گروهی یا تنها سر هر قبر می‌نشینند و مبهوت چهره کودکانی می‌شوند که در این ۱۲ روز، قربانی جنگ شده‌اند. جوانانی که آرزوهایی در سر داشتند، لبخندهایی روی صورت اما حالا زیر خروارها خاک آرمیده‌اند. از نوزادی یکی، دوماهه تا مرد و زنی کهنسال، همه را جنگ از خانواده‌شان جدا کرد. تاج گل و دسته‌های گل رز و گلایل بر روی سنگ قبرها، تازه است. خیلی از آنهایی که از کنار سنگ قبر کودکی می‌گذرند می‌ایستند، بوسه‌ای می‌زنند، فاتحه‌ای می‌خوانند و می‌روند. بسیاری از خانواده‌ها که عزیزی زیر خاک دارند، اما داغشان هنوز به ۴۰ روز هم نرسیده، به جمع خانواده‌های داغدار پیوسته‌اند: «هم‌دردیم. یک درد مشترک داریم».

هر سنگ قبر، یک روایت

هر کدام از قبرهای قطعه ۴۲ شهدای بهشت زهرا، روایتی از دل روزهای جنگ است؛ روزهایی که حملات اسرائیل خانه‌ها را ویران کرد و شهروندان زیر تلی از خاک و آوار خانه‌های خود قربانی موشک‌ها شدند. از رایان قاسمیان، نوزاد دوماهه‌ای که همراه مادرش زهره رسولی از این دنیا رفت و در آغوش او به خاک سپرده شد تا روح‌انگیز فرهنگ‌میهنی، زنی میانسال که زیر ویرانی‌های آشیانه‌اش جانش را از دست داد. روی قبر همه آنها دسته‌های بزرگ و کوچک گل به چشم می‌خورد؛ گل‌هایی که تازه است. بوی تازگی دارد. خانواده‌ها شاید در چند ساعت گذشته آمدند، اشک ریختند، فاتحه‌ای خواندند و رفتند تا سوگواری‌شان را تا همیشه ادامه دهند. تصاویر روی سنگ قبرها گویای همه چیز است؛ همه در فاصله زمانی نزدیکی به خاک سپرده شده‌اند. سهم آنها از زندگی سنگ‌مزارهای سفید است. آدم‌های معمولی همان‌ها که جمعه‌ها بر سر خاک عزیزانشان می‌روند، روز گذشته سری هم به قطعه ۴۲ زدند. تصویر تمام شهدا بر سردر این قطعه نصب شده و هرازگاه مردم نگاهی به چهره آنها می‌اندازند و دقایقی روی صندلی‌های کنار هر قبر می‌نشینند. بین آنها زنان و مردانی هستند که عزیزی زیر خاک این قطعه ندارند، مثل زن میانسالی که روبه‌روی قبر «سهیل کطولی» نشسته و به نقاشی او که کنار قبر چسبیده شده نگاه می‌کند. سهیل ۱۱‌ساله مادرش را با خنده‌ای بزرگ کنار میز کار و خودش را با توپ فوتبالی در حال بازی کشیده و همه جزئیات را با دستان کوچکش رنگ کرده بود. خانواده تصویر نقاشی‌اش را سر قبرش آورده‌اند: «دلم برای تمام کودکانی که رفتند آتش گرفته است. چند بار دیگر هم اینجا آمدم، برای کودکانی می‌آیم که بی‌گناه رفتند. درد آنها سنگین است».

آنها آدم‌های معمولی بودند

سایه‌بان‌ برای تمام این عزاداران سایه‌ای وسیع ایجاد کرده. مرد سیاه‌پوش به میله‌های داربست این قطعه تکیه داده و صورت خیس از اشکش را پوشانده. کنار او، مرد و زن دیگری ایستاده‌اند و عکس بزرگی از «مریم واحدپناه» را بغل گرفته‌اند. مریم حسابدار اوین بود، روز حمله برادرش به اوین می‌رسد، اما کار از کار گذشته بوده و مریم زیر آتش و آوار ساختمان شهید شده بود: «خواهرم از کارمندان اوین بود. ما نزدیک همان منطقه بودیم. همان موقع که صدای حمله را شنیدم خودم را به اوین رساندم اما کار تمام شده بود. بیشترین عکس زنانی که روی این بنرها نصب شده، از ساختمان اوین است. تعداد سربازانی که شهید شدند بیشتر از آدم‌های نظامی بودند. آنجا منطقه نظامی نبوده، بخشی از قربانیان مددکارهایی بودند که برای زندانی‌ها کار می‌کردند. از تهیه دیه تا حمایت‌های اجتماعی. خواهر من هم بخش حسابداری بود که شهید شد. خواهر من نه بازجو بود و نه آدم سیاسی، مریم یک شهروند معمولی بود». صحبت‌هایش که تمام می‌شود، گل‌های روی قبر را جابه‌جا می‌کنند و عکس مریم را در آغوش می‌گیرند و می‌روند.

دستگاه مشترک مورد نظر تاابد خاموش است

چند ردیف آن طرف‌تر زن جوانی دبه‌های آب را روی چند قبر می‌گیرد و روی‌شان را می‌شوید. روی یکی از آنها چند بار دست می‌کشد و بعد از چند دقیقه قرآنی از کیفش بیرون می‌آورد و شروع به خواندن می‌کند. همسرش را همان روز اول از دست داده است. آخرین تماس با همسرش مربوط به شب عید غدیر بود، ۲۳ خردادماه. با همسرش تماس می‌گیرد، احوالش را جویا می‌شود، با هم خوش و بشی می‌کنند و تمام. این آخرین مکالمه زن جوان با همسرش بود: «همسرم شب عید غدیر به شهادت رسید. مرتب با هم در تماس بودیم، یا او زنگ می‌زند یا من. آخرین تماس ما وقتی بود که می‌خواستم حالش را بپرسم و بعد از آن هرچه تماس گرفتم گوشی‌اش خاموش شده بود». دیگر تمایلی به صحبت ندارد و حرف‌هایش نیمه‌کاره می‌ماند. دوباره دبه آب را برمی‌دارد و قبر همسرش را با چند قبر کناری می‌شوید. آب را بر روی قبر «سهیل کطولی» پسر ۱۱ساله و مادربزرگ او «سونا حقیقی» می‌گیرد. در این مدت با خانواده آنها هم آشنا شده؛ خانواده‌ای که زیر آوارهای خانه‌شان کشته شدند. مردم و رهگذرها با دیدن نقاشی سهیل که شاید آخرین نقاشی او بر روی کاغذ سفید بود، چند لحظه‌ای توقف می‌کنند و مبهوت چهره او در عکسی می‌شوند که بالای قبرش نصب شده است.

سخت‌ترین ۷ روز زندگی

کم‌کم صدای گریه‌های بلند این سیاه‌پوشان در صدای بلند اذان ظهر گم می‌شود. داغ آنها در چهلمین روز، تبدیل به رنج شده. مثل حال پدر و مادری میانسال که سوگوار از دست دادن پسر ۲۴‌ساله‌شان هستند. آنها کنار قبر عزیزشان صندلی گذاشته‌اند و چهلمین روز از دست دادنش را سوگواری می‌کنند. مانند دیگر بازماندگان، تمایل چندانی برای حرف‌زدن ندارند، بی‌حوصله‌اند و می‌خواهند در تنهایی خودشان عزاداری کنند. پدر به چند جمله کوتاه بسنده می‌کند: «هفت روز طول کشید تا جسد پسرم پیدا شود. هفت روز منتظر بودیم. هفت روز مادرش چشم‌انتظار بود. در آخر اجسادی پیدا شد که قابل شناسایی نبودند، آزمایش دی‌ان‌ای دادیم تا مشخص شود جسد پسر ما کدام است. هفت روز کامل انتظار کشیدیم. در آخر هم جسد پسر جوان‌مان را پیدا کردیم». مادر تمام‌مدت قرآنی به دست گرفته و به صدای همسرش گوش می‌دهد که لرزان و سوزناک جملات را پشت هم ردیف می‌کند. پدر دیگر چیزی نمی‌گوید، بلند می‌شود و اطراف قبر پر از گل راه می‌رود و به عکس فرزندش نگاه می‌کند.

در بین این جمعیت، زنی جوان با لباس سیاه تنها روی صندلی نشسته، دستمال سفید را روی گونه‌هایش می‌کشد و به نام روی قبر خیره می‌شود. برادرش برای امدادگری رفته بود اما دیگر بازنگشت: «شهرک باقری که موشک‌باران شد، برادرم به عنوان امدادگر رفت. آنها از قبل آماده‌باش بودند. دو تا سه بار آنجا را موشک‌باران کردند و برادرم در یکی از این حملات شهید شد. او برای امدادگری رفته بود». دستمال سفید را دوباره به دست می‌گیرد و روی چشمانش را می‌پوشاند.

مادرم زیر آوار ماند

گرمای آفتاب تابستانی زیاد است، اما از رفت‌وآمد آدم‌های این قطعه کم نکرده است. عده‌ای می‌آیند و عده‌ای دیگر گروهی یا تنها می‌روند. بین آنها خانواده‌ای از راه می‌رسد، دسته‌گلی بزرگ روی قبر می‌گذارند و شروع به تمیزکردن اطراف آن می‌کنند. مادرشان را در جنگ از دست داده‌اند. آشیانه‌شان در موشک‌باران ویران شد و مادر را از آنها گرفت: «خانه ما در آستانه اشرفیه بود، وقتی به خانه آقای صدیقی حمله شد، خانه ما هم ویران شد. آن لحظه ما همه در خانه بودیم که همه چیز روی سرمان آوار شد و مادر را از دست دادیم. هم خانه رفت و هم مادرمان. دیگر چه چیز می‌توان گفت».

http://sanatnews.ir/News//326583
Share

آدرس ايميل شما:
آدرس ايميل دريافت کنندگان
 



کليه حقوق محفوظ و متعلق به پايگاه اطلاع رسانی صنعت نيوز ميباشد
نقل مطالب و اخبار با ذکر منبع بلامانع است