پدر و پسری که باهم اسارت را سپری کردند
تاريخ : پنجم شهريور 1404 ساعت 12:07   کد : 378666
مسئول آسایشگاه یک موصول یک ما اسد قیلی بود که پدرش هم آنجا حضور داشت؛ یعنی پدر و پسر با هم مسئول آسایشگاه بودند. سید علی سجادی، از بچه‌های جنوب و آبادان، ساعت ۱۲ ظهر وارد آسایشگاه شد و گفت: بچه‌ها خبر خوب! صدام لعنتی قبول کرده است و آتش‌بس و تبادل اسرا به زودی انجام می‌شود. روز ۲۴ مرداد این خبر رسماً از تلویزیون عراق اعلام شد.

به گزارش ایسنا، فرزان آذرپناهی از آزادگان دوران جنگ تحمیلی است. او روایت می کند: من از آزادگان خوزستان، منطقه امیدیه و آغاجاری هستم. بعد از ۳۶ ساعت انجام عملیات و پدافند در جبهه، در محاصره تانک‌های بعثی گرفتار شدم و ساعت ۳:۲۰ بعد از ظهر همان روز اسیر شدم. اولین اردوگاهی که رفتم، اردوگاه الانبار بود و از حضور پر برکت آقای ابوترابی به مدت یک سال بهره‌مند شدیم تا فروردین سال بعد. سپس به اردوگاه موصل منتقل شدم و تا سال ۱۳۶۷ در آنجا بودم.

چند روز قبل از ۲۴ مرداد، تلویزیون عراق که در آسایشگاه ما بود، چندین بار اعلام کرد که صدام پیام مهمی دارد. سپس گفته شد که تبادل اسرا انجام خواهد شد. این خبر ولوله‌ای در اردوگاه ایجاد کرد، هرچند هیچکس انتظار نداشت این بار واقعی باشد، چرا که پیش‌تر چندین بار وعده‌های مشابه داده شده بود. برخی اسرا تا بغداد و پای هواپیما برده شدند و دوباره برگردانده شدند، اما این بار شادی واقعی میان بچه‌ها موج می‌زد و همه با هم روبوسی می‌کردند، هرچند شک و تردید در ذهنشان باقی بود.

مسئول آسایشگاه یک موصول یک ما اسد قیلی بود که پدرش هم آنجا حضور داشت؛ یعنی پدر و پسر با هم مسئول آسایشگاه بودند. سید علی سجادی، از بچه‌های جنوب و آبادان، ساعت ۱۲ ظهر وارد آسایشگاه شد و گفت: بچه‌ها خبر خوب! صدام لعنتی قبول کرده است و آتش‌بس و تبادل اسرا به زودی انجام می‌شود. روز ۲۴ مرداد این خبر رسماً از تلویزیون عراق اعلام شد.

بعدازظهر همان روز صلیب سرخ وارد اردوگاه شد و پنج نفر از آن‌ها ارشدهای آسایشگاه را صدا زدند تا اسامی را آماده کنند و تبادل اسرا آغاز شود. یکی یکی اسامی خوانده شد و بچه‌ها وسط اردوگاه نشاندند. زمان تبادل در اردوگاه موصل ۱ که ۱۸۳۰ نفر بودیم، مرحله اول طبق لیست‌ها سوار اتوبوس شدیم تا به بغداد و سپس مرز خسروی منتقل شویم. حسین گودرزی، ارشد آسایشگاه ما، بسیار دلسوز و با درایت بود و نقش مهمی در هماهنگی‌ها داشت.

اتوبوسی که ما بودیم دو سرباز داشت و هر از گاهی یکی‌شان بلند می‌شد و به بچه‌ها نگاه می‌کرد. چهره‌ای متبسم و نگاه ملتمسانه داشت. وقتی رسیدیم به شهر موصل و سوار قطار شدیم، بالای هر صندلی لباس‌های رنگ خاکی گذاشته بودند. برخی لباس‌ها سایز ۴۰ بود، برخی ۵۰، بدون کمربند! صحنه خنده‌داری ایجاد شد که نشاط بچه‌ها را بیشتر کرد.

سپس به بغداد رسیدیم و نزدیک شب با اتوبوس به مرز خسروی منتقل شدیم. در آنجا چادرهایی برپا شده و پرچم‌های صلیب سرخ نصب شده بود. نیروهای ایرانی نیز از آن سوی مرز دیده می‌شدند. وقتی به خاک رسیدیم، همه بچه‌ها خاک را بوسیدند، تیمم کردند و نماز خواندند. بچه‌ها اینگونه عشق خود را به وطن نشان دادند. کمتر از یک ساعت اسامی خوانده شد و از سیم خاردار عبور کردیم.

پس از ورود، سه روز قرنطینه گذراندیم و سپس بچه‌ها را دسته‌بندی کردند و با هواپیما به تهران فرستادند تا به زیارت حرم امام راحل و فرمانده خود برویم و تجدید بیعت کنیم. یکی از آرزوهای آزادگان دیدار با امام بود، که متأسفانه امکان‌پذیر نشد.

وقتی به فلکه چهارشیر رسیدیم، همراه با چند نفر از آزادگان خوزستانی بودیم. یکی از افراد از پایین اتوبوس پرسید: برادر من هم آمده؟ اسمش فرزان است؟ از پنجره اتوبوس نگاه می‌کردم و ناگهان برادرم مرا شناخت و گفت:فروزان، منم، منم جعفر. گفتم تو جعفری؟ گفت: اره! نشناختی؟ یک دقیقه ماتم برده بودم و او را نشناختم. او مرا بغل کرد و در آغوش هم گریه کردیم.